پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نی نی نازنازی

رفتن پارک با دینا جون وترک خوردن شیر مادر

همونطور که گفته بودم ما رفتیم شمال واسه تعطیلات واز قبل تصمیم گرفته بودم شما رو از شیر بگیرم...آخه خیلی وابسته شده بودی شب تا صبح شیر میخواستی ...درست حسابی غذا نمیخوردی با دکترت (دکتر میلان) مشورت کردم گفت مانعی نداره تا 18 ماهگی شیر خوردن کافیه...اما شما تا 19 ماه و نیم شیر مادر خوردی...تا از تاریخ 10 آبان 1391 تا 14 خرداد 1393 نوش جونت عزیزم  الان چند روز که بهت شیر نمیدم دو شب اول خیلی اذیت کردی آخه نه شیشه خوردی نه شیر خشک نه شیر پاستوریزه...فقط تو بغل بابایی آروم میگرفتی ومیخوابیدی.....شب اول که بی تاب شدی پشیمون شدم  خواستم بهت شیر بدم ...آخه طاقت گریه های تو رو من ندارم مامان نمی دونی چه حس قشنگیه وقتی تو رو تو...
23 خرداد 1393

هفته دوم خرداد93

این هفته دختر  گلم با مهمونی رفتن و مهمون داری گذشت.....به زبان تصویر میبینیم....راستی گلم الن دیگه خیلی خوب حرف میزنی دو کلمه ای هات زیاد شده.....مثلا میگی نینی لالا-بابا اومد  -مامان امد -ماشین بابا-نی نی به به - مامان اتاق یعنی مامان تو اتاق و خیلی چیز های دیگه......آفرین دختر زرنگ مامان..... راستی جمعه عزیز و بابا بزرگ(مامان و بابای بابایی) اومدن پیش ما تا آخر هفته با هم بریم شمال میدان صادقیه تو خیابون شما جوجه دیدی یه دل نه صد دل عاشق اونا شدی...گیر داده بودی که اونجا وایسیم....یه دفعه بارون گرفت آقاهه میخواست بساطش رو جمع کنه اما به خاطر تو خیلی صبر کرد خونه خاله مونا گفش خاله مونا رو پوشیدی داری...
11 خرداد 1393

دندان در آوردن و تب کردن

متا سفانه هر وقت که دندون در میاری یه تب مختصری میکنی منم که کلا از تب کردن تو استرس تمام وجودم رو میگیره بی حوصله میشم....منم نگران که یه وقت تبت بالا نره....الان دو روزه که تب داری غذا هم نمیخوری فقط جیجی میخوری.... زودتر خوب شو عشق مامان....چون بیرون از خونه حالت خوب میشه و از تب خبری نیست بردمت پارک....+. ...
6 خرداد 1393

2 خرداد تولد بابایی

 پارسال روز تولد بابایی منو تو تهران نبودیم ورفته بودیم شمال....واسه بابایی تولد نگرفتیم....اما امسال تصمیم گرفتم بابایی رو سورپریز کنم....با برنامه ریزی وهمکاری سارا دختر عموت یواشکی یواشکی کارا رو کردیم تا ابابایی بویی نبره....حتی بادکنک ها رو که باد کردیم قایم کردیم .......غذا ها رو تو فر گاز و یخچال مخفی کردیم... خلاصه شب هم یه کمی بابا رو بیرون به بهونه نون خریدن معطل کردیم تا همه چی آماده بشه.... بابا فکر میکرد منو تو تو خونه تنهاییم میخواست ما رو ببره بیرون.....اما وقتی اومد با چراغ های خاموش وفشفشه ها رو برو شد.....تولدت مبارک بابای خوب پانیذ امیدوارم همیشه شاد وسالم سایت رو س ما باشه چند سال دیگه ایشا ا.. پانیذ ...
5 خرداد 1393

روز های اردیبهشت 93

واسه هیجده ماهگیت چون همش استرس بعد زدن واکسن رو داشتم کاری نکردم....اما بعد چند روز آخر هفته با بابایی رفتیم یه پارک خوب تا حسابی انرزیت تخلیه بشه...تو هم که عاشق بازی... میخای از پنجره بیای بیرون.... فدای تو که میخوای با همه دوست شی....مهربون من... از این پارک بازی خوشم میادچون هم تو مرکز خرید بوستان هم بی خطر میریم سراغ بقیه روزها که پانیذ مامان همش در حال بیرون رفتن بود....تو جلو منم دنبال خانم شیطون... ببین موهات اینجوری چقدر خوشگل شده اما متاسفانه تا بفهمی بر میداریش چی بگم داری .... حالا میگی کش موهامو بده داری گل هارو بو میکنی مثلا تازه گی هایاد گرفتی ...تا گل میبینی بو میکنی م...
1 خرداد 1393
1